از باستان تا بوستان | |||
ای همدم و همرازم هی حضرت تنهایی
ای یار هم آوازم ای حضرت تنهیی
من با تو در این شب ها در برتو کوکبها
می سوزم و می سازم ای حضرت تنهایی
تا با تو قرین گشتم در چرخ برین گشتم
تو موجب بروازم ای حضرت تنهایی
تا در تو فرو رفتم بر درگه هو رفتم
ای مظهر ایجازم ای حضرت تنهایی
از او چو جدا زیستم در قید جزا زیستم
بر او برسان بازم ای حضرت تنهایی
آزرده نیش و نوش من ناله کنم خاموش
تو بشنوی آوازم ای حضرت تنهایی
هر شعر که من گفتم مهجور وطن گفتم
تو بوده ای استازم ای حضرت تنهایی
بر رغم جهان هر شام تا گنبد ازرقفام
من غلغله اندازم ای حضرت تنهایی
من ساخته ام با تو دل باخته ام با تو
انجامم و آغازم ای حضرت تنهایی